آروشاآروشا، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

فرشته کوچولوی من ....

جشن حضورت

1392/6/6 10:28
نویسنده : مامی
250 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم، سلام کنجدم!

فدات بشم الهی، ٤ روز پیش صبح من و بابایی از تایلند برگشتیم خونمون. بابایی خیلی خسته بود چون از تهران تا اینجا داشت رانندگی می کرد و توی هواپیما هم اصلا نخوابید، واسه همین تا رسیدیم خونه خوابش برد. منم سریع رفتم یه بیبی چک گذاشتم، همه ی دستم داشت می لرزید همش صلوات می فرستادم یهو دیدم یه خط کمرنگ افتاد کنار اون خط پر رنگه، فهمیدم کنجد مامی الان تو دلشهقلب انقدر خوشحال شدم، مثل دیوونه ها بلند بلند می خندیدم. پریدم تو اتاق و بابایی رو بیدار کردم بیچاره ترسید فکر کرد یه اتفاق بدی افتاده که اینجوری بیدارش کردم. ولی وقتی بهش گفتم بابا شدی خیلی خوشحال شد من و بوسید و بهم تبریک گفت.(ولی همچنان گیج میزد نیشخند ). شب همون روز یه بیبی چک دیگه خریدم که مطمئن بشیم وقتی تو خونه امتحانش کردم دیدم که بعله کنجد کوچولوم بیشتر از صبح داره واسه مامی عشوه میاد. فردا صبحش با بابا رفتم که آزمایش خون بدم بعد یک ساعت جوابش اومد بتام نوشته بود بیشتر از ١٠٠٠.واااای خیلی ذوق کردم دوباره سریع زنگ زدم به خاله فاطمه.بعدش هم شیرینی خریدیم رفتیم خونه مامان سا .بابا مهدی روش نمی شد بیاد تو من تنها رفتم. وقتی مامان سا شیرینی رو دستم دید  شاخ دراورد گفت چی شده؟ که من با نیش باز گریم گرفت زبان طفلک همینجور هاج و واج مونده بود می گفت اگه اتفاق بدی افتاده چرا شیرینی خریدی اگه خوبه چرا گریه می کنی که یه دفعه دو زاریش افتاد گفت حامله ای؟ که نیش من بیشتر باز شد و سرم رو تکون دادم که یهو ذوق کرد و بغلم کرد و ماچم کرد.بعد زنگ زد به همه خبر داد به مادر جون به بابا سی به همه بیچاره بابا سی تو جلسه بود نتونست زیاد خوشحالیش رو نشون بده.

بی صبرانه منتظر بغل کردن و بوییدنتم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

منوص
29 مهر 92 16:09
سلام ماتیسا جون اشکمو در آوردی خخخخخخ خدا به همتون سلامتی بده وحفظتون کنه


مرسی عزیزم، همچنین به تو دوست خوبم