آروشاآروشا، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

فرشته کوچولوی من ....

از بدو تولد تا 45 روزگی

1 روزگی آروشا...     3 روزگی آروشا...     5 روزگی آروشا...     7 روزگی آروشا...     8 روزگی آروشا...     10 روزگی آروشا...       20 روزگی آروشا...     25 روزگی آروشا...     29 روزگی آروشا...               37 روزگی آروشا...     39 روزگی آروشا...   &nbs...
31 خرداد 1393

٤٥ روزگي...

١٦ خرداد دقيقا يك ماه ونيم شدي. مي خوام از كارايي كه اين چند وقت مي كردي بگم: اولا اينكه ١٣ خرداد واسه اولين بار خنديدي ولي من و بابا مهدي نديديم، به مامان سا و باباسي خنديدي. ولي اولين خنده اي كه من و مهدي ازت ديديم، ١٥ خرداد بود، اونشب با فاطمه و بنيامين رفته بوديم سمت پرشيا، تو رو هم سوار كالسكه كرديم و دور ميزديم. خيلي شلوغ بود چون چند روز تعطيل بود و همه ي مسافرا اومده بودند. وااي عزيزم نمي دوني چقدر خوشحال بودي، چشمات رو تا حد نهايت باز كرده بودي و همه جا رو ميديدي. بدون استثنا هر كسي از كنارت رد مي شد قربون صدقه ات مي رفت يا تو رو به كناريش نشون مي داد، خلاصه ما هم كلي ذوق مي كرديم كه دختر گلمون انقدر طرفدار داره. خلاصه همين طور در...
20 خرداد 1393

خاطره زايمان

ساعت ٦:٣٠ صبح روز سه شنبه ٢ ارديبهشت من و مهدي از خواب بيدار شديم،ساكم رو برداشتم و رفتيم خونه مامانم اينا. مهدي زودتر رفت كه كاراي تشكيل پرونده رو بده.ساعت ٨ صبح من و باباسي و فاطمه رفتيم بيمارستان بابل كلينيك.من و فاطمه رفتيم قسمت زايمان و به سر پرستار گفتيم كه اتاق خصوصي مي خوايم كه چون پر بود قرار شد بعد عمل برم اونجا.خلاصه رفتيم پايين پيش مهدي و بابام، و يه چند تايي عكس گرفتين كه بعدا ميزارم.حدوداي ساعت ٩ بود كه با فاطمه رفتم بالا تا فشار و نوار قلب و بگيرن،اونجا بهم يه گان بيريخت دادن كه باز هم بعدا عكسشو ميزارم.خلاصه تا ساعت ١٢:٣٠ علاف بودم تا تخت خالي بشه خيلي بد بود پاهام از شدت ورم ٣ برابر شده بود بس كه آويزون بود.ديگه ساعت ١٢:٣...
20 خرداد 1393

38 هفتگي عشقم

سلام آروشاي قشنگم... امروز دقيقا ٣٨ هفته است كه تو شكم مني. اين روزا خيلي سنگين شدم و راه رفتن و حتي نفس كشيدن هم برام سخت شده،ولي دوست دارم هر روز بازار برم تا كمتر گذر زمان رو حس كنم، شما هم كه تو شكم من همش داري وول مي خوري فكر كنم داري اون تو عربي ميرقصي😜... فقط ٦ روز ديگه مونده تا بياي پيشم ،يعني هفته ديگه اين موقع پيش خودمي. مي دوني دخترم! خيلي خوشحالم از اينكه اين روزهاي انتظار داره تموم ميشه و تو رو زودتر مي تونم ببينم ولي از يه طرفي هم حس مي كنم دلم واسه اين روزهام تنگ ميشه، دلم واسه اين لحظه هايي كه تو، تو وجود مني و فقط منم كه مي تونم حست كنم كه با هر تكونت منو قلقلك ميدي يا اينكه دردم مي گيره تنگ ميشه. يه جوري ميشم وقتي فكر مي كنم...
27 فروردين 1393