آروشاآروشا، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

فرشته کوچولوی من ....

عید 93

1393/1/17 13:35
نویسنده : مامی
728 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق کوچولوی من...

عید سال 93 هم تموم شد و تو  الان 256 روزه که تو شکم من و با منی.

خیلی زمان زیادی نمونده تا اومدنت و حس کردن بوی قشنگ بدنت... توی عید وقت نشد بیام و از اتفاق هایی که افتاد بگم، الان به طور خلاصه همشو میگم:

امسال لحظه ی تحویل سال نو 29 اسفند 92 ساعت 8:27 شب بود... من و بابا مهدی لباسای نومونو پوشیدیم و پای سفره هفت سین کنار هم نشستیم... امسال سومین عیدی بود که من و بابا پیش هم بودیم و اولین عیدی بود که یه کوچولوی نازنین بینمون بود ( البته تو شکم من ).

بعد از تحویل سال کلی عکس گرفتیم و رفتیم خونه ی مامان سا اینا، اونجا هم کلی عیدی از بابا سی و مامان سا گرفتیم، شام هم سبزی پلو با ماهی بود.

روز اول عید نهار خونه مادر جون من طبق هر سال دعوت بودیم. بعدش هم با خاله و بنیامین و امیر و نفیسه و شوهرش رفتیم بیرون دور زدیم ، بعدش هم با خاله فاطمه و بنیامین رفتیم شام خوردیم.

مامان سا اینا روز دوم عید رفتند دریا کنار که ما هم باهاشون رفتیم، بعداز ظهرش مامان شیوا از بندر عباس بر می گشت که من و بابا مهدی رفتیم دنبالش و رسوندیمش خونشون، یه چند ساعتی هم پیشش نشستیم بعد رفتیم دریاکنار شب اونجا خوابیدیم. اون شب از درد پشت تا صبح بیدار بودم، بدترین شب دوران حاملگیم بود، دیگه نزدیک صبح یه ذره نشسته تونستم بخوابم.

خلاصه دقیقا یادم نمیاد کدوم اتفاق تو کدوم روز بود. روز چهارم عید نهار خونه مامان شیوا دعوت بودیم، غروبش هم با کامیار و سمیرا ( دوست بابا مهدی و خانومش ) رفتیم بیرون شبش هم با اونا یه شام خوشمزه خوردیم ( رستوران دومو ). بعد از شام هم با بقیه دوستای بابا مهدی رفتیم خیابون هفدهم دریا کنار و همه به غیر از من قلیون کشیدن.

روز بعدش هم با خاله فرحناز و بچه هاش ( خاله خودم ) و مامان سا اینا نهار رفتیم جنگل نور، تو راه برگشتن مرگ رو با چشای خودم دیدم وحشتناک ترافیک بود، منم تو ماشین از درد نفس نمی تونستم بکشم.راستی اون روز اولین چاقاله بادوم رو تو شکم مامانت خوردی.

خلاصه روزا همین طوری می گذشت یه شب شام خاله فرحناز اینا اومدن خونه مامان سا، یه شب ما شام رفتیم خونه مامان شیوا،یه روز نهار هم با مامان سا اینا رفتیم رستوران شبش هم همه با هم رفتیم پیتزا خوردیم.

یه روز نهار هم با خاله فرحناز اینا و مامان سا اینا نهار رفتیم سنگچال و چون خاله بابا مهدی می خواست عید دیدنی بره خونه مامان شیوا ما زودتر برگشتیم بابل تا بریم اونجا.

راستی 9 فروردین رفتم دکتر تاریخ به دنیا اومدنت رو مشخص کرد:

دختر قشنگم دوم اردیبهشت ماه سال هزار و سیصد و نود و سه زمینی میشه و از تو شکم مامانش میاد تو بغلش... فدات بشم من.

امیدوارم عجله نکنی و به موقع بیای تو پیش من و بابایی. همه دارن واسه اومدنت روز شماری می کنن از بابا سی و مامان سا گرفته تا نفیسه و خاله فرحناز اینا.مامان انشالله 16 روز دیگه تو بغلمی.

چند روزه تکونات کمتر شده، همه میگن چون شما بزرگ شدی جا برای تکون خوردن کمتر داری. الهی مامی بمیره برات که جات تنگه.

واای مامان تو این روزها و هفته های آخر درد امونم رو بریده، هر شب بابا مهدی انقدر پشتمو ماساژ میده تا خوابم ببره.خدا نکنه نصف شب واسه دستشویی بیدار بشم دیگه از درد پشت نمی تونم بخوابم.

خیلی این روزای آخر انتظار سخت شده، انگار روزها اصلا نمی گذره.

بی صبرانه منتظرتم.راستی مامانی تو شبیه کی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فعلا بوووووس و بای

36 هفته و 4 روز...

پسندها (1)

نظرات (0)