آروشاآروشا، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

فرشته کوچولوی من ....

خاطره زايمان

1393/3/20 10:42
نویسنده : مامی
575 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت ٦:٣٠ صبح روز سه شنبه ٢ ارديبهشت من و مهدي از خواب بيدار شديم،ساكم رو برداشتم و رفتيم خونه مامانم اينا.

مهدي زودتر رفت كه كاراي تشكيل پرونده رو بده.ساعت ٨ صبح من و باباسي و فاطمه رفتيم بيمارستان بابل كلينيك.من و فاطمه رفتيم قسمت زايمان و به سر پرستار گفتيم كه اتاق خصوصي مي خوايم كه چون پر بود قرار شد بعد عمل برم اونجا.خلاصه رفتيم پايين پيش مهدي و بابام، و يه چند تايي عكس گرفتين كه بعدا ميزارم.حدوداي ساعت ٩ بود كه با فاطمه رفتم بالا تا فشار و نوار قلب و بگيرن،اونجا بهم يه گان بيريخت دادن كه باز هم بعدا عكسشو ميزارم.خلاصه تا ساعت ١٢:٣٠ علاف بودم تا تخت خالي بشه خيلي بد بود پاهام از شدت ورم ٣ برابر شده بود بس كه آويزون بود.ديگه ساعت ١٢:٣٠ يه تخت بهم دادن و اومدن بهم سرم وصل كردن،حالا مگه دكترم ميومد؟ داشتم از گرسنگي مي مردم،مهدي طفلك هم به خاطر من لب به هيچي نزد.تخت بغليم رفت واسه زايمان و برگشت ولي هنوز خبري از دكتر من نبود ساعت شده بود ٢:٣٠ و من داشتم از استرس مي مردم. ساعت ٣ دكتر اومد و ساعت ٣:٣٥ صدام زدن كه برم واسه عمل.وااااي همه تنم شروع به لرزيدن كرد بغض گلوم رو گرفته بود، خيلي لحظه ي سختي بود، دلم مي خواست زار زار گريه كنم ولي جلوي خودم رو گرفتم كه بقيه رو ناراحت نكنم . بلند شدم برم اتاق عمل مهدي هم پشت سرم،سرمم تو دستش داشت ميومد،از اون طرف هم بابا سي،مامانم، مامان مهدي،فاطمه، خاله فرحناز ، بنيامين همه تا دم در اتاق عمل اومدن، تو چشمام اشك جمع شده بود سرم رو انداختم پايين و بالا نياوردم چون اگه يه نفر رو ميديدم بلند بلند گريه مي كردم. رفتم تو اتاق عمل كه مهدي رو فرستادن بيرون، خيلي محيط بيريختي بود قلبم تند تند ميزد منو بردن تو يه اتاق كوچيك گفتن اينجا باش تا بيايم بهت سوند وصل كنيم. ٢٠ دقيقه معطل شدم تا يه پرستار اومد و بهم سوند وصل كرد،درد نداشت ولي خيلي مي سوخت و تا لحظه آخر كه بي حس بشم سوزش داشت. خلاصه اونجا كلي معطل شدم تا واسه عمل منو ببرن. ساعت ٤:٣٥ نشسته بودم رو تخت عمل، همه ي تنم و دستام به وضوح مي لرزيد،داشتم از ترس مي مردم، كه دكترم اومد، تا ديدمش كلي گريه كردم( آبروم رفت ) دكترم هم كلي بهم دلداري داد بعدش نشستم كه آمپول بي حسي بزنن بماند كه چقدر كولي بازي دراوردم ولي خداييش درد نداشت. بعدش دستام رو بستن، بعد از كمر به بالا رو شيب دادن به سمت پايين كه خيلي بد بود، دكتر بهم گفت پاتو بيار بالا كه كلي تلاش كردم و احساس كردم رون پام رو بالا بردم( حالا نمي دونم واقعا رفت بالا يا نه ) دكتر كه شروع كرد ديدم دارم خنكي رو حس مي كنم داشتم از ترس مي مردم، سريع به دكتر گفتم من حس دارم تو رو خدا نبرين كه دكتر گفت دارم فقط بتادين ميزنم تابلو بود داره دروغ مي گه. خلاصه ترس و گذاشتم كنار و شروع كردم به دعا كردن همه رو دعا كردم همه منتظرا همه دوستاي گلم همه اونايي كه بهم سفارش كردن مخصوصا ليدا جون كه همش زنگ ميزد و حالم رو مي پرسيد، ناديا جون، منوص، مانيا، مارال... خلاصه يهو ديدم نفسم بالا نمياد و اونا هم يه ماسك اكسيژن گذاشتن كه خوب شدم بعدش بهم گفتن الان يه فشاري رو حس مي كني كه مي خوايم سر بچه رو بياريم بيرون، نترس. بعدش يه فشار زياد و بهترين صداي عمرم، صداي قشنگ گريه هات واااااي الهيمن فداي صداي ظريفت برم كه انقدر با ناز و ظرافت گريه مي كني. خلاصه از قبل دوربين داديم به يه پرستار و اون داشت از به دنيا اومدن شما فيلم مي گرفت، بعدش عشقمو دنياي منو آوردن كنار صورتم قربون اون صورت خوشگلت برم هيچ وقت اون لحظه رو فراموش نمي كنم چند بار لبتو بوسيدم  داشتي گريه مي كردي ولي تا بوسيدمت و نازت دادم آروم شدي، بعدش بردنت  و نميدونم چي ريختن تو سرمم كه رفتم توي خواب و بيداري... اينم از خاطره زايمان من... عزيزم خيلي خوشحالم كه خدا يكي ازناز ترين فرشته ها شو به من داد. اميدوارم همه دوستام اين لحظه ي ناب رو تجربه كنن.

پسندها (1)

نظرات (2)

لیدای آبی
22 خرداد 93 10:25
آروشای گلم عزیز دلمی ماتی نازنینم خدا خفت نکنه که اول وقتی تو سرکار اشک منو دراوردی خخخخخ مرسی که به یادم بودی خدا همیشه تو و مهدی رو برای آروشای نازم حفظ کنه
مامی
پاسخ
مرسي ليدا جون
مهتاب مامان اریا
22 خرداد 93 15:20
ماتی جونم مبارک به دنیا امدن اروشای ناز و جیگر اروشا جونم خوش امدی
مامی
پاسخ
مرسي مهتاب جونم آرياي خوشگلمو از طرف من ببوس