آروشاآروشا، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

فرشته کوچولوی من ....

اولين لحظه دخملم

سلام دخمل مامان!! خوبي عزيزم؟ ديشب ( ٣ آذر ) من و بابايي رفتيم سونو گرافي تا جنسيت شما رو بفهميم، شما يه دختر ناز و خوشگلي... الهي فدات شم نمي دوني اون لحظه چقدر خوشحال شدم. بابايي كه اولين بار بود شما رو مي ديد، اي جانم تو چشماش اشك جمع شده بود ولي من به روي خودم نياوردم، اولين بار بود كه بابايي صداي ناز قلب شما رو هم شنيد. بعد از سونو گرافي به همه زنگ زدم به مامان سا به بابا سي به خاله فاطمه به خاله شقايق نميدوني چقدر همه خوشحال شدن و قربون صدقه شما رفتن خاله فاطمه كه همون ديشب رفت واست يه لباس خريد من خودمم هنوز نديدم قول ميدم عكسشو بزارم. به مامان شيوا هم گفتيم اونم خوشحال شد، عمه زينب هم زنگ زد تبريك گفت... الهي دورت بگردم اميدوارم يه د...
5 آذر 1392

پایان ماه چهارم

سلام گل نازم !!! امروز چهار ماهگیت تموم میشه، چهار ماه که تو وجود منی، چهار ماه که همراه منی... امروز روزیه که روح خدا تو وجودت دمیده میشه قند عسلم دیگه روح داری یه انسان کاملی الهی فدات شم. اولین تکونی  که ازت حس کردم غروب عاشورا بود یعنی هفته ی پیش وقتی 16 هفته و 1 روزت بود.نمی دونی چقدر خوشحال شدم ...بعدش هم همیشه یه چیزایی حس میکنم مثل ترکیدن حباب یا مثل قار و قور کردن شکم نمیدونم تویی یا انبساط انقباض شکممه... واسه 3 روز دیگه نوبت سونو گرفتم واسه تعیین جنسیتت، دکترت گفت زوده الان ولی خود سونو گراف گفت معلوم میشه، منم نوبت گرفتم که برم عزیزم تورو خدا پاهات بسته نباشه که معلوم باشه چی هستی آخه می خوام واست اسم انتخاب کنم، لبا...
30 آبان 1392

عکس 8 هفتگی شما از شکمم

ببین شکمم چقدر کوچولو بود، ولی الان شما کلی شکم مامانی رو بزرگ کردی البته هنوز عکس نگرفتم تو اولین فرصت، جدید ترین عکس از شکممو میزارم...                                                                     ...
12 آبان 1392

11 هفتگی هلوی من

سلام عشق مامان سلام خوشگل من !!!   ببخشید خیلی وقته نیومدم چیزی بنویسم باور کن حالم خیلی بد بود البته یه کوچولو هم تنبل بودم وااای اصلا نمی دونم از چی بگم. اول اینکه اولین سونو رو توی 7 هفته و 3 روز دادم که فهمیدم قلب کوچولوت تشکیل شده.وایی هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمیره وقتی تو مانیتور دیدمت اشک توی چشام جمع شد. وقتی واسه بابایی تعریف کردم کلی بهم حسودی کرد که تونستم ببینمت. خلاصه هفته ی قبل هم عروسی دختر خاله نفیسه من بود کلی اونجا با بابایی قر دادیم یه رقص 3 تایی واسه اولین بار راستی تو هفته 8 هم یه عکس از شکمم گرفتم که بعدا وقت کردم میزارم تو وبت. و امااااااااااااا   دیروز رفتم سونو ان...
22 مهر 1392

جشن حضورت

سلام عشقم، سلام کنجدم! فدات بشم الهی، ٤ روز پیش صبح من و بابایی از تایلند برگشتیم خونمون. بابایی خیلی خسته بود چون از تهران تا اینجا داشت رانندگی می کرد و توی هواپیما هم اصلا نخوابید، واسه همین تا رسیدیم خونه خوابش برد. منم سریع رفتم یه بیبی چک گذاشتم، همه ی دستم داشت می لرزید همش صلوات می فرستادم یهو دیدم یه خط کمرنگ افتاد کنار اون خط پر رنگه، فهمیدم کنجد مامی الان تو دلشه انقدر خوشحال شدم، مثل دیوونه ها بلند بلند می خندیدم. پریدم تو اتاق و بابایی رو بیدار کردم بیچاره ترسید فکر کرد یه اتفاق بدی افتاده که اینجوری بیدارش کردم. ولی وقتی بهش گفتم بابا شدی خیلی خوشحال شد من و بوسید و بهم تبریک گفت.(ولی همچنان گیج میزد  ). شب همون ...
6 شهريور 1392